آوشآوش، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره

آوش کوچولو

اولین سال نو

امسال اولین سال نو بود که من کنار خانواده خودم بودم. مامان و بابا و خواهر جونم از حضور من خیلی خوشحالن. درست در لحظه سال تحویل همون لحظه ای که بمب میزنن!! من یه لگد جانانه به شکم مامان زدم تا این لحظه رو براش هر چه بیشتر به یادموندنی بکنم. امیدوارم این 3 ماهه آخر هم به سلامتی تموم بشه و من به دنیا بیام ...
8 فروردين 1391

تکون تکون

تکونهای بچه تو دل مامان چقدر میتونه مهم باشه؟ یه مامان چه حسی داره وقتی یه چیزی از داخل قلقلکش میده؟ من که نمیدونم و احیانا هیچ وقت هم نخواهم دونست!! من کلا نی نی کم تکونی هستم!  شاید میخوام همه انرژیم رو بذارم باسه وختی دینا اومدم! شایدم حالشو ندارم تکون بخورم! یکی دوروز پیش حدودا 24 ساعت تکون نخوردم! و مامانی بیچاره تا مرز دق و سکته پیش رفت! رفته بود دکتر  تا خانومه میخواست صدای قلبم رو بشنوه شیطونیم گل کرد و نذاشتم! اشکای مامان گوله گوله ریختند پایین! دیگه نمیتونست جلوی اشکاش رو بگیره! خانومه هم دلش سوخته بود هی میگیفت عزیم من که هنوز حرفی نزدم تو چرا گریه میکنی؟ پاشو یه کم بشین.بعد دوباره سعی کرد این ب...
26 اسفند 1390

خبر مهم

بالاخره مامان و بابا از خماری بیرون اومدند و فهمیدند که من . . . . . . . . . . . یه گل پسرم!   آبجی کوچولوی خوشگلم کلی واسه اومدنم ذوق کرد و من خیلی خوشحالم که همچین حامی دارم!! کافیه یه نفر به شکم مامان نگاه بد بکنه!!   ...
11 اسفند 1390

احوالات این روزهام

گفته باشم تصقیر من نیستا!!!! این مامانی داره خیلی غذا میخوره فردا پس فرداس که دیگه از در تو نیاد ولی من از حالا بگم تصقیر من نیست!!! من انقدر بچه آروم و خوبی هستم که نگوووو انقدر آرومم که مامان اکثر اوقات نگران منه که چرا انقدر کم تکون میخورم!! چند وقت پیش مامان و بابا و آویسا و دوربین با کلی ذوق و شوق رفتن سونوگرافی تا جنسیت منو تشخیص بدن ولی دکتره انقدر ناشی بود که نتونست تشخیص بده!!! و هر سه مخصوصا مامان و بابا موندن تو خماری! آبجی کوچولوم خیلی وقت ها باهام حرف میزنه و من عشق میکنم. صدای کوچولوش رو خیلی دوست دارم. و بیشترین تکون رو وقتی میخورم که مامان داره آروم برای اون لالایی میخونه! ...
30 بهمن 1390

اولین خرید برای من

مامان حالش خیلی بهتر شده و واسه همین این روزا منم بهترم! تو سه ماه اول مامانی فقط بادوم میخورد داشتم فکر میکردم یهنی چیز دیگه گیرش نمیاد مامان بیچاره؟؟ ولی الان بهتر غذا میخوره همش لواشک میخوره و کیوی ترش! چند روز پیش من و مامانم اینا و مامان جون و بابا حاجی رفتیم کیش. اونجا مامان جون برام دو سری لباس خرید.آخه مامان نمیتونست چیزی بخره هی میگفت آخه من نمیدونم نی نی پسره یا دخمل! ولی این لباس ها رو مامان جون شیرین برام خرید.   دستش درد نکنه. هنوز من نیومدم ولی مامان جون دائم قربون صدقه ام میره! ...
26 دی 1390

اولین رونمایی

دیروز مامان رفت پیش خانم دکتر و من توسط سونوگرافی برای اولین بار رونمایی کردم! طبق سونو گرافی من 6 هفته و چهار روز دارم. حال مامان زیاد خوش نیست و مدام حالت تهوع داره! من خیلی سعی میکنم نی نی خوبی باشم ولی چیکار کنم دیگه بیشتر از این نمیتونم! ...
3 آذر 1390

من توی راهم

سلام مدتی بود توی بهشت این ور اون ور میرفتم و منتظر تصمیم مامان و بابا بودم تا بالاخره بیام توی دنیا! خواهر کوچولوم انگار بیشتر مامان و بابا مشتاق من بود! دمش گرم! تا بالاخره خدا که دید مامان و بابا دارن دل دل میکنن خودش صدام زد و گفت حاضر شو باید کم کم بری روی زمین! مامانم دو روز پیش فهمید که من تو راهم! امروز هم رفت آزمایشگاه و مطمئن شد. امیدوارم سفر 9 ماهه من به جسمم به خوبی پیش بره. منتظرم تا به جمع 3 نفری مامان و بابا و خواهر جونم بپیوندم! ...
17 آبان 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آوش کوچولو می باشد