آوشآوش، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره

آوش کوچولو

چه جوری شد که من آوش شدم

سلام سلام. اولین سلام زمینی من توی وبلاگم رو پذیرا باشین. من داداش کوچولوی آویسا هستم و اسمم هم آوش هستش. بذارین براتون تعریف کنم که چرا رونمایی از اسم من طول کشید! راستش وقتی معلوم شد پسر هستم مامان و بابا چند تایی اسم انتخاب کردند مامان هم هی توی اینترنت دنبال معنی اسم ها میگشت و خلاصه درگیر بودن. آوش یکی از اولین اسم هایی بود که به ذهنشون رسید. مامان اینترنت رو دنبال معنیش گشت و وقتی فهمید آوش و آویسا هم معنی هستند خیلی خوشش اومد و بابایی هم کلی استقبال کرد. تصمیم بر این شد که من آوش بشم ولی مشکل اینجا بود که این اسم توی لیست ثبت احوال نبود!! خلاصه از همون روزها تلاش مامان و بابا شروع شد. مامان به ساز...
11 تير 1391

تاریخ تولدم

مامان دیروز رفت دکتر. بماند که چقدر معطل شد و چقدرررر اذیت شد! ولی بالاخره روز تولد من معلوم شد! قراره من روز 5 تیر به دنیا بیام قراره پنجم تیر یکی از بیادموندنی ترین روزهای تقویم مامان و بابا بشه. امیدوارم این چند روز باقی مونده به خیر و سلامتی بگذره و امیدوارم خیلی زود اینجا با عکسای من رونق بگیره ...
28 خرداد 1391

روزهای آخره.....

طبق محاسبات مامان امروز اولین روز از هفته 37 بارداریشه و دیگه چیزی به دنیا اومدن من نمونده. ولی از شانس بد ما! این روزهای آخر یه ویروس لعنتی اومده سراغ مامان! مامانی انقدر سرفه میکنه که نگو! بیچاره خودش هم اذیت میشه ولی همش نگران منه و برام غصه میخوره! منم با جدیت در حال ورجه وورجه هستم! ایروبیک کار میکنم! موج مکزیکی میزنم و بندری میرقصم!! مامان و بابا خیلی خیلی نگران من هستن. نگران اینکه این روزهای آخر هم به سلامتی طی بشه و سفر من به سلامت ختم شه. ...
20 خرداد 1391

خرید سیسمونی

داشتیم همین جور لخت لخت تو عرش واسه خودمون میگشتیم!! مگه این مامان و بابا میذارن؟ دیروز پاشدن رفتن کلی لباس واسم خریدن! نمیدونم کی اینا رو بپوشم!! هر چی گفتم بابا ول کنین من همین جوری راحتم ولی گوش نکردن!! آبجی خوشگله هم با صبوری پا به پاشون مغازه به مغازه رفت! بدون اینکه یه سر سوزن حسودی کنه یا بگه واسه منم چیزی بخرین! فقط واسه من انتخاب میکرد اونم چه انتخاب های خوشگل و جیگری خوب اینم عکس خریدهای دیروز مامان و بابا صرفا برای ثبت خاطراتش واسه روزی که خود لباس ها دیگه نبود!                 این یکی هدیه مامان جون شیرینه ...
22 فروردين 1391

اولین سال نو

امسال اولین سال نو بود که من کنار خانواده خودم بودم. مامان و بابا و خواهر جونم از حضور من خیلی خوشحالن. درست در لحظه سال تحویل همون لحظه ای که بمب میزنن!! من یه لگد جانانه به شکم مامان زدم تا این لحظه رو براش هر چه بیشتر به یادموندنی بکنم. امیدوارم این 3 ماهه آخر هم به سلامتی تموم بشه و من به دنیا بیام ...
8 فروردين 1391

تکون تکون

تکونهای بچه تو دل مامان چقدر میتونه مهم باشه؟ یه مامان چه حسی داره وقتی یه چیزی از داخل قلقلکش میده؟ من که نمیدونم و احیانا هیچ وقت هم نخواهم دونست!! من کلا نی نی کم تکونی هستم!  شاید میخوام همه انرژیم رو بذارم باسه وختی دینا اومدم! شایدم حالشو ندارم تکون بخورم! یکی دوروز پیش حدودا 24 ساعت تکون نخوردم! و مامانی بیچاره تا مرز دق و سکته پیش رفت! رفته بود دکتر  تا خانومه میخواست صدای قلبم رو بشنوه شیطونیم گل کرد و نذاشتم! اشکای مامان گوله گوله ریختند پایین! دیگه نمیتونست جلوی اشکاش رو بگیره! خانومه هم دلش سوخته بود هی میگیفت عزیم من که هنوز حرفی نزدم تو چرا گریه میکنی؟ پاشو یه کم بشین.بعد دوباره سعی کرد این ب...
26 اسفند 1390

خبر مهم

بالاخره مامان و بابا از خماری بیرون اومدند و فهمیدند که من . . . . . . . . . . . یه گل پسرم!   آبجی کوچولوی خوشگلم کلی واسه اومدنم ذوق کرد و من خیلی خوشحالم که همچین حامی دارم!! کافیه یه نفر به شکم مامان نگاه بد بکنه!!   ...
11 اسفند 1390

احوالات این روزهام

گفته باشم تصقیر من نیستا!!!! این مامانی داره خیلی غذا میخوره فردا پس فرداس که دیگه از در تو نیاد ولی من از حالا بگم تصقیر من نیست!!! من انقدر بچه آروم و خوبی هستم که نگوووو انقدر آرومم که مامان اکثر اوقات نگران منه که چرا انقدر کم تکون میخورم!! چند وقت پیش مامان و بابا و آویسا و دوربین با کلی ذوق و شوق رفتن سونوگرافی تا جنسیت منو تشخیص بدن ولی دکتره انقدر ناشی بود که نتونست تشخیص بده!!! و هر سه مخصوصا مامان و بابا موندن تو خماری! آبجی کوچولوم خیلی وقت ها باهام حرف میزنه و من عشق میکنم. صدای کوچولوش رو خیلی دوست دارم. و بیشترین تکون رو وقتی میخورم که مامان داره آروم برای اون لالایی میخونه! ...
30 بهمن 1390

اولین خرید برای من

مامان حالش خیلی بهتر شده و واسه همین این روزا منم بهترم! تو سه ماه اول مامانی فقط بادوم میخورد داشتم فکر میکردم یهنی چیز دیگه گیرش نمیاد مامان بیچاره؟؟ ولی الان بهتر غذا میخوره همش لواشک میخوره و کیوی ترش! چند روز پیش من و مامانم اینا و مامان جون و بابا حاجی رفتیم کیش. اونجا مامان جون برام دو سری لباس خرید.آخه مامان نمیتونست چیزی بخره هی میگفت آخه من نمیدونم نی نی پسره یا دخمل! ولی این لباس ها رو مامان جون شیرین برام خرید.   دستش درد نکنه. هنوز من نیومدم ولی مامان جون دائم قربون صدقه ام میره! ...
26 دی 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آوش کوچولو می باشد