آوشآوش، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره

آوش کوچولو

آوشک 8 ماهه می شود

سلام دوستای خوبم مدت زمان زیادیه که از شما بی خبر بودیم و حسابی دلمون تنگ شده برای شما. امروز من 8 ماهه شدم. و به همین دلیل مامان دیگه نتونست از آپ کردن وبلاگم شونه خالی کنه! یه عالمه عکس و خبر روی دستمون جمع شده! توی این ماه من موفقیت های جدیدی کسب کردم اول اینکه در سن 7 ماه و 10 روزگی برای اولین بار دستم رو به مبل گرفتم و به تنهای ایستادم.       الان دیگه توی این کار خیلی مهارت پیدا کردم و دستم رو به هر چیزی میگیرم می ایستم و کنار مبل ها راه میرم.       و موفقیت دومم که الان حدود یک هفته است به دست آوردم اینه که دیگه میتونم چهار دست و پا حرکت کنم. ...
5 اسفند 1391

بابا بزرگ خوبم .......... :(

پسر خوشگلم خیلی متاسفم متاسف از اینکه انقدر کوچک هستی که خاطره ای توی ذهنت از وجود مهربون آقاجون نقش نبست. دلم میخواد بدونی تو به عنوان کوچولوترین نوه برای آقا جون خیلی عزیز بودی خیلی زیاد تو رو دوست داشتند خیلی زیااااد و تو هم همیشه با خنده های شیرینت جوابگوی محبت بی دریغشون بودی. به تو هم میگم پسرم حفظ نام و آبروی حاج ابراهیم برای شما نوه ها یه وظیفه است هیچ موقع فراموش نکن.   دوستای خوبم لطفا با فاتحه ای روح بابابزرگ مهربون ما رو شاد کنید. ممنون ...
13 بهمن 1391

7 ماه تمام

سلام آوش کوشولوی 7 ماهه باهاتون صحبت میکنه. واییییییییییییی چقدر روزها دارن تند و تند میگذرن!!! کی باورش میشه 7 ماه از تولدم گذشت!!   اول از همه یه خبر خوب دارم! یادتونه که تو مسابقه وبلاگ میثمک نفر دوم شدوم و جایزه اش یه کاریکاتور ازمن بود؟ کاریکاتور به دستمون رسید. عکسش رو اینجا میذاریم تا شما هم نظر بدین. چطوره؟ به نظرتون شکل من هست؟ خوب بریم سراغ اخبار 7 ماهگیم! هنوز بهداشت نرفتیم! آخه بهداشت محل ما پنجم هر ماه جلسه دارند و واسه همینه که من هیچ وقت سر موقع نمیرم بهداشت!!! فردا میرم. هنوز موفق نشدم چهاردست و پا برم ولی سخخخت در ...
6 بهمن 1391

یه عالمه عکس و خبر!!!

سلام ممنون بابت احوال پرسی هاتون از باباحاجی خدا رو شکر حالشون رو به بهبودیه و دیروز مرخص شدند ولی باید خیلی مراقبشون باشیم و تا چند روز هم نباید بریم خونشون تا حسابی استراحت کنند. من که دلم خیلی براشون تنگ شده مخصوصا واسه وقت هایی که بهم میگفتن دسته گل نعنا این لقب رو به آویسا هم داده بودند.   قبل از مسافرتمون دوست های مامان که توی آموزشگاه با مامانم همکار هستند اومدند خونمون. به خاطر دنیا اومدن من اومده بودن که یه کم!!! با تاخیر بود! آخه طفلی ها خیلی تو آموزشگاه سرشون شلوغه. ...
1 بهمن 1391

دَدَرنامه 1 (قشم)

سلاااااااااااااااااااااااااام دوست جونای گلم حالتون خوفه؟   دل کوشولوی من واسه شما تنگ شده بود. خوب فکر کنم بیشتر شما دَدَرنامه آویسا رو خونده باشین پس من سعی میکنم مطالب تکراری ننویسم! اینم دَدَرنامه به روایت آوش: صبح روز جمعه چشمامو که باز کردم توی ماشین بودم . ماشین سواری رو خیلی دوست دارم و پسر خوبی بودم. بیشتر مسیر رفت رو خوابیدم و هیش کس رو اذیت نکر دم. رسیدیم به یه جایی که یه عاااالمه آب جمع شده بود. اسمش دریا بود. بابا منو برد یه کم به دریا نگاه کردم همونجا بود که مامان متوجه شد دندون دوم من هم پیدا شده! هورا...
22 دی 1391

اولین مسافرت من

سلام دوستای خوب و گلم   اومدم خبر بدم ما فردا صبح عازم سفر هستیم.     داریم میریم قشم خونه خاله فاطمه اینا. همون دوست مامانی که پسرش با من تو یک روز دنیا اومد حلالمون کنین انشاالله آپ بعدی اولین ددرنامه من خواهد بود دوستتون داریم خدا نگهدار ...
14 دی 1391

واکسن 6 ماهگیم

سلام امروز صبح مامان و بابا شال و کلاه کردن و من رو هم لباس پوشوندن بعد از اینکه آویسا رو واسه مهد راهی کردن ما هم راهی شدیم من که این روزها به شدت ددری شدم چنان قندی تو دلم آب میشد که بیا و ببین!! فک میکردم داریم میریم ددر!!! ولی چشمتون روز بد نبینه!!! رفتیم بهداشت. خانومه منو وزن کرد قد و دور سرم رو هم اندازه گرفت و  خدا رو شکر رشد من عااالی بوده! خانومه از مامانم پرسید: غلت هم میزنه؟؟ مامان گفت: سینه خیز هم میره! خانومه: مامان: یه کمی هم بدون کمک میشینه! خانومه رو به من:  چقدر تو زرنگی کوچولووووووووووو!! مامان تو دلش  تند تند آیت الکرسی میخوند!!! آره دیگه خلاصه بعد...
9 دی 1391

آوشک 6 ماهه

سلاااااااااااااااااااااام امروز  6 ماهه شدم مبارکم باشه    نیم سال از اومدن من پیش مامان و بابا میگذره و تو این نیم سال حسسسسسسابی بزرگ شدم و کارهای جدید یاد گرفتم. بذارین یه چیزی واستون تعریف کنم. پریشب بود که من با تب از خواب بیدار شدم سرم داغ بود و بی قرار بودم!! مامان من مثل همه مامان ها از تب کردن من خیلی میترسه تمام اقدامات امنیتی رو انجام داد ولی تبم قطع نشد که نشد!! کل شب دوتایی بیدار بودیم و منم نق میزدم! ولی نمیتونستم بهش بگم که چ...
5 دی 1391

اولین سرماخوردگی

سلاااااااااااام وای چقدر فاصله بین این پست و پست قبلیمون زیاد شدها!! البته دلیل داره و یه دلیل نا خوشایند! من مریض شده بودم شدیدا سرما خورده بودم. اولش با آبریزش بینی شروع شد و بعد خس خس سینه و بعد سرفه های شدییید و گرفتگی صدا!! خیلی بد بود. خیلی... همش ناله میکردم و گریه میکردم منو بردند پیشه آقای دکتر و بعدش روزی چند بار مامان با اسباب شکنجه میومد سراغم!!! این عکس اسباب شکنجه است!!! به حدی از اینها بدم میاد که تا چشمم بهشون می افتاد میخواستم فرار کنم!! بعد از شکنجه انقدرر...
2 دی 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آوش کوچولو می باشد