واکسن 6 ماهگیم
سلام
امروز صبح مامان و بابا شال و کلاه کردن و من رو هم لباس پوشوندن بعد از اینکه آویسا رو واسه مهد راهی کردن ما هم راهی شدیم
من که این روزها به شدت ددری شدم چنان قندی تو دلم آب میشد که بیا و ببین!! فک میکردم داریم میریم ددر!!!
ولی چشمتون روز بد نبینه!!!
رفتیم بهداشت. خانومه منو وزن کرد قد و دور سرم رو هم اندازه گرفت و خدا رو شکر رشد من عااالی بوده!
خانومه از مامانم پرسید: غلت هم میزنه؟؟
مامان گفت: سینه خیز هم میره!
خانومه:
مامان: یه کمی هم بدون کمک میشینه!
خانومه رو به من: چقدر تو زرنگی کوچولووووووووووو!!
مامان تو دلش تند تند آیت الکرسی میخوند!!!
آره دیگه خلاصه بعدش باز مامان منو داد بغل بابا و بابایی تو گوشم گفت: عزیزم اینم یه مرحله است واسه اینکه مررررد بشی!!!
حالا ما نخوایم مرد بشیم باید کیو ببینیم؟
آره دیگه خلاصه دوباره بهم واسکن زدند!! خیلی دردم اومد ولی الان خوبم خدا رو شکر
هنوز خبری از تب نیست.
چند تا عکس هم میذارم
تو اتاق مهسا جون
تولد امیر پسر خالم:
امیر منو خیلییییییییی دوست داره همیشه به مامانم میگه خاله تو رو خدا آوش رو بدین به ما ببریمش خونمون!!!
حالا که آویسا عکس مامان جون شیرین رو گذاشته منم عکس بابا حاجیم رو میذارم
این روزها اصلا جغجغه هام نظرم رو جلب نمیکنن!! در عوض خیلی علاقه دارم با کاسه بشقاب و وسائل آشپزخونه بازی کنم!! ایناها!!
خوب فعلا خدا نگهداررررررر