مرد کوچک
سلام دوستای خوبم
تو این مدت که نبودم حسسسابی بزرگ شدم و کلی کارهای جدید یاد گرفتم!
اول از همه اینکه خوابم به میزان قابل توجهی کم شده و بیشتر دوست دارم بیدار بمونم.
وقتی بیدارم انقدر خوشگل میخندم و سر و صدا میکنم که همه دوست دارن باهام حرف بزنن. تو گفتن کلمه آغون خیلی حرفه ای شدم!!
وقتی روی شکمم میخوابم دیگه یه مدت طولانی سرم رو بالا نگه میدارم درست مثل یک مرد
و وقتی هم خسته میشم با کمی تلاش خودم رو صاف میکنم و به پشت میخوابم. ولی هنوز حرکت برگشت رو یاد نگرفتم تا خودم روی شکم بخوابم دارم روش کار میکنم!
علاقه زیادی به ماشین سواری دارم! وقتی ماشین توقف میکنه حتی یه کوچولو پشت چراغ قرمز شروع میکنم به غر زدن و به قول بابایی صدای بچه شیر در میارم!!!
مامان و بابا میگن روز به روز دارم خوردنی تر میشم! و احساس میکنم امنیت جانی ندارم و هر آن ممکنه یکیشون منو قورت بده!
بریم سراغ عکس ها:
اینجوری سرم رو بالا میگیرم (لطفا به گرد بودن چشمام توجه کنین! آویسا حق داره هی بهم میگه چشم گِلدِری!)
تو رو خدا بیدارم نکنین بذارین یه کم دیگه بخوابم!! ببینین چه با جدیت چشمامو بستم!
وقتی میخوام بغل شم لبامو اینجوری بر میچینم!! کی دلش میاد بغلم نکنه؟ جیگر سنگ کباب میشه واسه معصومیتم!!!
اینم آوش تپلی با یه خنده شیرین
نبینم بیاین وبلاگم و کامنت نذارین ها!!! من با هیچ کس شوخی ندارم!
مامانی عاشق این عکسه!
خیلی وقت بود میخواسم یه چیزی واستون تعریف کنم.
مامان من دوره دانشگاه یه دوست خیلی صمیمی داشت که از روز اول آشناییشون کلی تفاهم با هم داشتن و اولین تفاهمشون هم اسم بودنشون بود. دوستی مامان و خاله فاطمه هنوز هم ادامه داره هر چند از راهه دور . وقتی مامان فهمید من توی راهم درست چند روز قبلش خاله فاطمه بهش خبر داده بود که نی نی توی راه داره!
و روزی که مامان توی بیمارستان بود تا من رو به دنیا بیاره فهمید خاله فاطمه هم رفته بیمارستان!
و این شد یه تفاهم زیبای دیگه که من و کیان کوچولو پسر خاله فاطمه توی یک روز به دنیا اومدیم و من فقط چند ساعت از اون بزرگترم!
این عکس کیان دوست ناز منه. خیلی دلم میخواد یه روز برم قشم و باهاش از نزدیک آشنا بشم.
کیان جون من و مامانم خیلیییی دوستت داریم.