وارد سومین ماه میشویم
سلام دوستای مهربونم. از اینکه جویای حالم بودین خیلی خیلی ممنونم.
6 شهریور من و بابایی و مامانی راهی مرکز بهداشت شدیم.
اول رفتیم تو یه اتاق واسه چک شدن وزن و قد و دور سر. که خدا رو شکر همه چیز خوب بود و آوش تپلی یعنی بنده! خیلی خوب رشد کرده
بعدش مامان من رو داد بغل بابایی و خودش وارد اتاق بعدی نشد!
بابایی بهم گفت پسرم مثل یه مرررررد محکم و قوی باش و من هم گفتم چشم بابایی!!
خلاصه منو رویه تخت خوابوندن و اول یه آقاهه اومد توی دهنم به زور یه شبرت بد ممز و تلخ ریخت! اصلا خوشم نیومد ولی چون به بابا قول داده بودم مثل یه مرررد عمل کنم هیشی نگفتم!
بعدش آقاهه به دو تا پام واسکن زد! خیلی خیلی دردم اومد و جاش جلز و ولز میکرد و خلاصه ما هم بی خیال مردی و مردونگی شدیم و با عذر خواهی از بابایی چنان جیغ بنفشی کشیدیم که مامان هم بیرون اتاق به گریه افتاد!
عصر اون روز کمی تب داشتم و پاهام درد داشت ولی زود خوب شدم. الانم دیگه چیزیم نیست. ممنون از دعاهای شما.
بریم سراغ عکس ها:
این عکس پایینی رو آبجی آویسا ازم گرفته. واسه خودش یه پا عکاس شده وروجک!
و اما وقتی میدیدم مامان و بابا دوربین رو میارن و خودشون رو به در و دیوار میزنن تا من بخندم و عکس بگیرن دلم براشون سوخت! اینه که جدیدا تا دوربین رو میارن قبل از اینکه اون ها کاری بکنن من چند تا خنده ملیح میکنم اینجوری اون هام خیلی زود عکسهاشون رو میگیرن و دست از سرم بر میدارن!!
اگه گفتین توی عکس پایینی من اینجور با دقت به چی نگاه میکنم؟
بله اینم یه نمای دیگه که معلوم میکنه دارم کارتون تماشا میکنم!! انقدر ساکت و با دقت نگاه میکردم که مامان ذوق زده شد و عکس گرفت!
از دست این مامان هر چی هیشی بهش نمیگیم!! هی شال و روسری میندازه زو سر ما!!! بر شیطون لعنت!
و این عکس خواب بعد از حمام هم به عنوان حسن ختام. تو رو خدا معصومیت رو تو صورتم نگاه کنین.