آوشآوش، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره

آوش کوچولو

مصائب آوش

1391/4/19 11:44
نویسنده : مامان پاتمه
375 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دوستای خوب و مهربونم. قلبممنونم که انقدر به من لطف داشتین. آبجیم چه دوستای مهربونی داره ها.از خود راضی

مامان چند روزه میخواد اینجا رو آپ کنه ولی من و آبجی نمیذاریم ! شیطانشیطان

یه کم در مورد جزییات به دنیا اومدنم براتون بگم.مژه

روز دوشنبه 5 تیرماه ساعت 7 مامان و بابا همراه مامان جون شیرین راهی بیمارستان شدند.

تا کارهای پذیرش انجام بشه و مامان برای اتاق عمل حاضر بشه ساعت 9 و ربع بود که من و مامان با هم وارد اتاق عمل شدیم.مژه دکتر بیهوشی تا مامان رو دید و صدای سرفه هاشو شنیدنگران گفت نمیشه بیهوشت کنیم و باید از نخاع بی حس بشی.نگران

خلاصه مامان بی حس شد در طول عمل خانم دکتر مدام با مامان حرف میزد و بعد مامان صدای گریه من رو شنیدگریه و همون موقع چشماش اشکی شد.قلب به پرستاری که کنارش بود گفت بچم رو میارین ببینم؟ و اونم گفت بعله که میارم.از خود راضی

و مامان برای اولین بار منو که سر و صورتم هنوز کثیف بود توی اتاق عمل دید.قلب

ساعت 9 و 50 دقیقه بود که دنیا اومدم . با وزن 3120 و قد 50 سانتیمتر از خود راضی

نکته جالب این بود که بعد از عمل و دنیا اومدن من سرفه مامان قطع شد و دیگه سرفه نکرد!!متفکر

خلاصه ما قدم های کوچولومون رو به این دنیا گذاشتیم عینکو چون پابرهنه اومده بودیم آبجی آویسا لطف کرد و کفش های عروسکش رو به من قرض داد!نیشخند

 

 اومدیم و خوش و خندون واسه خودمون خوابیده بودیمخیال باطل

گاهی هم سوار مرکب عروسک های آبجی میشدیم نیشخند

 

و یا توی تخت خواب اون ها میخوابیدیم! خواب

کلی مهمون اومد و خونمون و ما هم داشتیم واسه خودمون کیف میکردیم!!

اینم یه مهمون کوچولو که اومده بود بهم سر بزنه و داره به زور پستونک رو تو دهنم فشار میده!!!ابرو

میشناسینش که کیه؟؟؟ از خود راضیبله آقا هامان که حسابی واسه خودش مردی شدهچشمک

خلاصه ....

ما  نمیدونستیم که چه مصائبی در انتظارمونه!استرس

روز سوم  بردنمون پیش خانوم دکتر و به خاطر اینکه صورتم کمی زرد بود برام آزمایش نوشتن و طی آزمایشی دردناک از کف پامون خون گرفتن! گریه

فردای اون روز هم دوباره رفتیم آزمایش و اینبار برای تست تیروئید از کف اون یکی پامون هم خون گرفتن!! گریه

خلاصه از همون اول با درد آشنا شدیم! نگرانکم کم داشت کف پاهامون خوب میشد که دیروز بردنمون و یه بلای خیلی بدی به سرمون آوردنگریه  باز هم آمپول زدن و کلی دردمون اومد! گریه(به توصیه دکترم زود ختنه شدمنگران)

چیه ؟ ابروانتظار ندارین که عکسشو بذارم اینجا؟؟؟خجالتخجالت

 

خلاصه که دیروز روز خوبی نبود و کلی گریه کردیم گریهولی امروز از صبح حالم خیلی بهتره فقط دارم خدا خدا میکنم که بلای دیگه ای به سرم نیارن!!نگران

 

راستی این مامان ما حواس درست و حسابی نداره. دوستای خوبم رو لینک کردیم اگه کسی از قلم افتاده که ما رو لینک کرده حتما خبرمون کنهماچ

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آوش کوچولو می باشد