آوشآوش، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

آوش کوچولو

نوروز 92

1392/1/17 11:14
نویسنده : مامان پاتمه
394 بازدید
اشتراک گذاری

سلام سلام دوست جونای خوبم.قلب

خوب امروز اومدیم تا بالاخره وارد سال 92 بشیم!!نیشخند

 من که امسال چیز زیادی متوجه نشدم!! متفکرمامان اینا یه چیزایی چیده بودند روی یه میز کنار هال خودشون بهش میگفتن هفت سین! متفکر

نمیذاشتن من از نزدیکش رد بشم!!!افسوس هی منو بغل میکردن و میگفتن دست نزن! زبان ولی من هر بار از غفلتشون استفاده میکردم و پوشالهای زردی که روی میز بود رو همه جای خونه میشد دید!!نیشخند و هر بار مامان میگفت خوب شد به جای پوشال کاه نریختم!!!هیپنوتیزم

آخه مامان تصمبم داشت برای سنتی شدن هر چه بیشتر روی گونی رو با کاه بپوشونه که بابایی بهش خاطر نشان کرده که حضور منو فراموش نکنه!!بازنده

آره دیگه!!!شیطان

اینم من و اولین سفره هفت سین عمرم!تشویق

 

 

 

 

ما چهار نفر! قلبقلبقلبقلب

 

 

من و عیدی مامان و بابااز خود راضی

 

 

نقدینگی بیشتر مورد توجهم بود!!!نیشخند

عیدی مامان یه ماشین اسباب بازی بود که من اصلا خوشم نیومد ازش میترسیدم حتی!!نگران

یکی بیاد اینو برداره چه جوری بگم ازش خوشم نمیاد آخه؟؟؟گریه

 

بعدش دیگه هی رفتیم مهمونی!!!آخ

هی رفتیم جاهایی که من اصلا نرفته بودم بعد همه واسم ذوق میکردن و اسپند دود میکردند منم سعی میکردم خوش اخلاق باشم و اذیت نکنم!نیشخند

خیلی جاها هم منو نمیبردن. مهساجون دخمل خالم زنگ میزد به مامان میگفت آوش رو نبرین بیارینش پیش من.قلب این مدت خیلی پیش اون بودم.خیال باطل

خودم دست به کار رانندگی شدم تا بریم عید دیدنی!!عینک

 

 

آبجی جونم سوار شدی؟؟ بشین تا بریم!نیشخند

 

 

بذار ببینم از کدوم طرف باید بریم؟؟؟متفکر

 

آها همین جاست!زبان

 

 

آوشک خونه مامان جون شیرینقلب

 

 

من و علیقلب

 

 

من و پارسا جونقلبپسر عمو مهدی و خاله سمیه خونه مامان بزرگ. آقا پارسا 10 روز از من بزرگتره.

 

 

من  و آرسام جونقلب

 

 

من و علی و ایلیا (از فامیل های دورمون هستند)قلب

 

 

آوشک خونه خاله حمیدهبغل

 

 

یه روز رفتیم پارک آبجی عینکش رو بهم قرض داد.عینک

 

 

و پایانبای بای

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آوش کوچولو می باشد