دیقا دیقا!!!!
سلام به دوست جونای خوبم.
احوالتون چطوره؟
هر چقدر بزرگتر میشم نگه داشتن من توی خونه مشکل تر میشه!! به شدت ددری شدم و همش دوست دارم از خونه برم بیرون. تا بغلم میکنن به طرف در هدایتشون میکنم!! وقتی مامان از در منو میبره بیرون تند تند با حرکت سر به پایین و بالا عملش رو تایید میکنم!! ولی اگه بیاد داخل خونه سرم رو به چپ و راست حرکت میدم و جیغ های بنفش و حتی بادمجونی میکشم!
آره خلاصه در همین راستا عصر که بابایی میاد حاضر میشیم و میریم گردش. آویسا از خدا خواسته مشغول بازی میشه و منم میشم سوژه عکاسی مامان!!
نگاه کنین:
اینجا تنهایی ایستادم هااااااااااااا!!!!!
بابا خوب بذارین منم یه کم بازی کنم!
آها حالا بهتر شد!
تاب
سرسره
چرخ و فلک
اینم اولین بستی عمرم که خوردم وای که چقدر دوست داشتم.
آوش دوچرخه سوار
اینم آوش سه چرخه سوار!
یه کار دیگه که این روزها زیاد انجام میدم شلوغ کردنه!! یعنی همین جور با صدای بلند شلوغ میکنم و صداهای بامزه از خودم در میارم. با مزه ترینش که مامان خیلی دوست داره اینه که در اوج شیطونی میگم دیقا دیقا!!! انقدر با مزه میگم که نگو!!
و البته مامان رو هم ننه صدا میکنم!! بابایی خیلی خوشش میاد با ذوق تکرار میکنه بلکه این واژه همیشگی بشه و من به جای مامان بگم ننه!!
یکی دیگه از سرگرمی های سالم و کم خرجم اینه که نصفه شب که مامان و بابا سعی میکنن منو بخوابونن از روی سر و کلشون میرم بالا و لامپ اتاق رو روشن میکنم بعد همون جا میشینم با صدای بلند میخندم و دست میزنم برای اینکه بیشتر کفریشون کنم دیقا دیقا هم میگم!!
دیگه اینکه بِده رو یاد گرفتم و چیزهایی که زیاد دوست ندارم رو با سخاوت بهشون میدم! وقتی غذا میخورم هم با قاشقم به مامان تعارف میکنم و تو چشم و گوشش رو هم غذا میدارم تا حسابی سیر بشه!
بعله! اینم از پیشرفت های جدیدم!!
یه میوه خوشمزه ای هست این روزها میخورن من خیلی دوست دارم ولی زیاد به من نمیدن!! منم رفتم تو یخشال! یواشکی بخورم ازش!!
ای بابا، باز این مامان اومد!!
راستی تولد باباییم هم بوده گویا!! من که الان چیزی سردرنمیارم ولی بابامو خیلییییییییییی دوست دارم و عاااشق بازی کردن باهاشم.
بابایی تولدت مبارک
و اما خبر بدی که این روزها بهمون رسید فوت مامان بزرگ غزال جون بوده. خاله غزال عزیزم تسلیت صمیمانه ما رو بپذیر. دوستای خوبم لطفا با ذکر یه صلوات روح این مامان بزرگ مهربون رو شاد کنید.