واپسین روزای بهار
دیگه چیزی از بهار نمونده
با شروع تابستون به یه اتفاق مهم نزدیک میشیم که تولد منه
پارسال این موقع ها هنوز من توی دل مامانم بودم
و الان در حال ورجه وورجه جلوی چشمش هستم!
خدایا شکرررررر
چند روز پیش مامان دوباره به مهمونی دعوت شد و این بار من رو همراه خودش برد.
و من هم از خجالتش در اومدم و تا تونستم پسر خوبی بودم!!!
اون بچه هه که تا میذاشتنش زمین میرفت سراغ گلدون و میز تلوزیون و ویترین صاحبخونه که من نبودم!!!
نهههههههههههههههههههههههه!!!
من بچه خوبی بودم ولی نمیدونم چرا مامان و خاله مریم هی نوبتی من رو بغل میکردن و راه میرفتن! تازه خاله فهیمه هم میخواست بغلم کنه که من ناز کردم واسش!
بهله اینم عکس من با یه دختر خانوم کوچمولو تقریبا هم سن خودم
- هی خانوم کوچولو با من دوست میشی؟؟
روز جمعه هم با مامان جون اینا رفتیم گردش اینم عکس های روز جمعه
همش بغل بابایی بودم
اینجوری
گاهی هم اینجوری!!
مامانم عکس بالایی رو خیلی دوست داره هر وقت میبینه کلی ذوق میکنه که سرم رو گذاشتم رو سر بابا
با آبجی قدم زدیم
-آویسا جونم بدو بیا یه جای خوبی رو بلدم!
تا بابایی حواسش نیست یه کم از این برگ ها بخورم!!
د
الی
و آوش در ارتفاعات!
شنبه شب هم رفتیم پارک این دوتا عکس هم توی پارک گرفته شده
فعلا خدا حافظ پست بعدی احتمالا تولدانه خواهد بود